ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی | ||||
آخرین مطالب |
آخر این تیره شب هجر به پایان آید
آخر این درد مرا نوبت درمان آید
چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان
آخر این گردش ما نیز به پایان آید
آخر این بخت من از خواب درآید سحرى
روزى آخر نظرم بر رخ جانان آید
یافتم صحبت آن یار، مگر روزى چند
این همه سنگ محن بر سر ما زان آید
تا بود گوى دلم در خم چوگان هوس
کى مرا گوى غرض در خم چوگان آید؟
یوسف گم شده را گرچه نیابم به جهان
لاجرم سینه ى من کلبه ى احزان آید
بلبلآسا همه شب تا به سحر ناله زنم
بو که بویى به مشامم زگلستان آید
او چه خواهد! که همى با وطن آید، لیکن
تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید
به عراق ار نرسد باز عراقى چه عجب!
که نه هر خار و خسى لایق بستان آید
اى دل و جان عاشقان شیفته ى لقاى تو
سرمه ى چشم خسروان خاک در سراى تو
مرهم جان خستگان لعل حیاتبخش تو
دام دل شکستگان طره ى دلرباى تو
در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان
کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلاى تو
دست تهى به درگهت آمدهام امیدوار
لطف کن ار چه نیستم در خور مرحباى تو
آینه ى دل مرا روشنیى ده از نظر
بو که ببینم اندر او طلعت دلگشاى تو
جان جهاننماى من روى طربفزاى تست
گرچه حقیقت من است جام جهاننماى تو
آرزوى من از جهان دیدن روى تست و بس
رو بنما، که سوختم ز آرزوى لقاى تو
کام دلم ز لب بده، وعده ى بیشتر مده
زانکه وفا نمىکند عمر من و وفاى تو
نیست عجب اگر شود زنده عراقى از لبت
کاب حیات مىچکد از لب جانفزاى تو
نگارا! جسمت از جان آفریدند
ز کفر زلفت ایمان آفریدند
جمال یوسف مصرى شنیدى؟
تو را خوبى دو چندان آفریدند
ز باغ عارضت یک گل بچیدند
بهشت جاودان زان آفریدند
غبارى از سر کوى تو برخاست
و زان خاک، آب حیوان آفریدند
غمت خون دل صاحبدلان ریخت
و زان خون، لعل و مرجان آفریدند
سراپایم فدایت باد و جان هم
که سر تا پایت از جان آفریدند
ندانم با تو یک دم چون توان بود؟
که صد دیوت نگهبان آفریدند
دمادم چند نوشم دُرد دَردت؟
مرا خود مست و حیران آفریدند
ز عشق تو عراقى را دمى هست
کزان دم روى انسان آفریدند برچسبها: فخخر الدین عراقیهجردرددرمان [ شنبه 93/4/7 ] [ 5:58 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
|
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 95 بازدید دیروز : 125 کل بازدید : 1690100 کل یادداشتها ها : 828 |